... روز های پر از امید ...
... روز های پر از امید ...

... روز های پر از امید ...

.

...

نمیدونم اینجا گفته بودم یا نه .من و همسر ازدواجمون فامیلیه .حتما همتون میدونین که تو این مدل ازدواج ها  قبل از اقدام به بارداری  باید آزمایش ژنتیک انجام بشه.خب من امروز ساعت 6 وقت گرفتم برای مشاوره وتشکیل پرونده...جان؟بععله؟..بچه؟؟!!!نه عزیز من کی حرف بچه رو  زدخبری نیس...این آزمایشات رو انجام میدیم که اگه یه روزی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم خیالمون از این بابت راحت باشه و یه پله جلوتر باشیم...بععله اینجوریاست...

یه چیز بگم؟؟الان با اینکه نه خبری از بچه دارشدنه و نه خیالشو داریم اما تو دلم یه حس خاصی دارم که البته بلد نیستم بیانش کنم ولی حس خوبیه...یعنی در این حد بی جنبه ام منهنوز خبری از تصمیم به مادر شدن نیست ولی من تو دلم ذوقشو دارم.

این قسمت  پست صرفا جهت ثبت این تاریخ بود...

حالا برگردیم به چن روز پیش که من عزمم رو جزم کردم و رفتم حرم که ،جز قرانی که برای بابام قرار  بود ختم کنم رو اونجا بخونم...چی بگم از حال و هوای معنوی وحس خوبی که تو حیاط حرم روحم رو نوازش میکرد ..پرچم یا حسین...شیعیان مشکی پوش...صدای مداحی...بچه های کوچواو که یه دستشون تودست مادر ودست دیگه شون یه طبل کوچواو بود...دستفروش هایی که این روزا به جای جوراب و لباس و سفره ،سربند یاحسین و طبل میفروختند...هرکی یه جوری حال و هوای محرم به خودش گرفته بود...وارد قسمت ضریح که شدم احساس کردم راه از بین جمعیت به صورت معجزه آسا برام باز شد ودستم به ضریح رسید ...ناخودآگاه دایی تازه مرحومم به ذهنم اومد و دعاشون کردم...(من به اینکه دستم حتما به ضریح بخوره معتقد نیستم اما وقتی که خلوت باشه دستم رو بهش گره میزنم و از ته دل دعا میکنم)...

بعد از زیارت رفتم نشستم یه کوشه دنج و قران رو قرائت کردم...بعد از خوندن زیارت نامه بلند شدم که برم خونه .وقتی از محوطه ضریح خارج شدم چشمم افتاد به جمعیتی که حلقه زده اند...چون شلوغ بود خیلی خوب نمیدیم ...رفتم جلوتر و سرم رو بلند کردم صحنه ای دیدم که اشک بی اختیار از چشمم جاری شده .همه جمعیتی که وسط بودند شمشیر نمادین خون الود بدست داشتن و با لهجه عربی و صدای خشن فریاد میزدن ...دیدن این صحنه منو برد به عاشورای دشت کربلا...شمشیر های خون الود...و یه دختر سه ساله...نعره ای شمر...نگاه حزن الود دختر سه ساله...زمزمه های زیر لب عمه...لب های تشنه دختر سه ساله...زانوان خمیده عمه...دستان لرزان دختر سه ساله...............و اما سر بریده پدر...و  پیکر بی جان رقیه...

با تماشای این نمایش وافکاری که از ذهنم میگذشت احساس سوزش تو سینه ام کردم...نا خواد گاه به اسمان نگاه کردم و پرچم بزرگ یا حسین رو دیدم که شخصی بدست داشت وآروم میچرخوند...با دیدنش کمی ارومتر شدم ...سرم رو که چرخوندم پر چم یا قمر بنی هاشم رو دیدم که با ابهت و سرعت بیشتری تو هوا میچرخید...با دیدنش دلم قرص شد وآرامش گرفتم...

تو دلم گفتم بمیرم برای دل دختر سه ساله که علم عموش ابالفضل رو تو آسمون جستجو کرد وچیزی ندید ...بمیرم برای دل شکسته ات...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد